۵ روز دیگه بیست و یک سالگیم تموم میشه و من وارد ۲۲ سالگی میشم
مهم نیست مبدا این زمان کی بوده
مهم نیست که گردش زمین به دور خورشید هیچ ربطی به عقل و پختگی نداره
مهم گذشت زمانه
مهم کم شدن ۳۶۵ روز دیگه از عمرمه
امسال هیچ دستاوردی نداشت
درست مثل ۲۰ سالگی
و مثل ۱۹ سالگی
حس میکنم سه تا ۳۶۵ روزه که فقط دارم گند میزنم
میفهمم دارم خودم رو حروم میکنم
ولی نشستم به تماشای نابودی خودم
به فنا رفتن تباه شدن.
این زندگی به شکل مزخرفی، مزخرفه ولی من دارم ادامهش میدم و هیچ کاری نمیکنم.
قرار نیست امسال با خودم عهد ببندم و بگم یس عاطفه! امسال دیگه سال توئه!میریم میتریم!
و تهش هیچی به هیچی!
ولی این نشستن و فقط تماشا کردن چی؟
کاری از پیش میبره؟ نه.
شاید نشستم منتظر یه معجزه یه نشونه نمیدونم
نمیدونم
توئیتر رو هم پاک کردم و برگشتم به خونهی خودم وبلاگ!!
نمیدونم واکنش پسری که باهاش چت میکردم چی خواهد بود ولی حقیقتا حوصلهی اون رو هم نداشتم خسته بودم از بایدها و اصرار به تلاش هایی که برای من خسته کننده بود
خسته بودم از فکر کردن به ی رابطه غیر از اون جیزی که بود یا اینکه ایا این از من خوشش میاد یا نه! یا جرا ایدی نمیخواد؟ چرا و جرا و چرا
۳۰ ام دفاع پایان نامه داشت و من میخواستم بعد دفاع بهش خسته نباشید بگم ازش بپرسم که چجوری بود و چی شد
ولی خب با حرفهایی که دیشب زدیم فکر کنم فهمید که حوصله ندارم و شاید بعد از فهمیدن دیلیت اکانت یادش بیاد که چ قدر حالم بد بوده
انی وی! من خستهم
فک کنم وارد دوره ی دپرشن این دو قطبیت شدم
خیلی خسته م
میخوام چهارتا پاییز بخوابم
این روزا زمزمه ی سفری میاد که من میدونم لایق رفتنش نیستم میدونم وقتی واجبات انجام نمیدم رفتن به ی سفر مستحبی خونه ساختن روی آبه
نمیدونم
اونی که داره نخ های این نمایش عروسکی رو بازی میده من نیستم!
احتمالا این مدت بیشتر بیام اینجاتا ببینم چی میشه! ایا ی جای دیگه واسه رفتن پیدا میکنم یا تصمیم میگیرم حرف هام رو توی خودم دفن کنم
فعلا تمام:)
سلام
اکانت دوم توئیترم هم امشب لاک شد!
چرا رو نمیدونم ولی فعلا یک عدد بیتوئیتر هستم.
دیگه توئیتهای هیچکدومشون رو نمیتونم بخونم
و خب ارتباطم رو باهاشون از دست دادم.
فردا امتحان درسی رو دارم که برای چهارمین بار گرفتمش و هیچی نخوندم.
سعی میکنم با منطق به خودم ثابت کنم گریه کردن و مقایسهی پیوستهی خودم با دیگران نه تنها واسم سودی نداره، بلکه من رو از یک آدم لوزر به یک سوپر لوزر تبدیل میکنه!
سعی میکنم به خودم بقبولونم زندگی نیاز به جنگیدن داره و من باید بینهایت تلاش کنم.
که اگر زمانی موفق بودم نه به خاطر شانس یا آسونتر بودن مسیر، که به خاطر تلاشی بوده که انجام میدادم ولی الان فقط برای گذشتهها عزاداری میکنم و حال بدون تلاشم رو با حال با تلاش ریگران مقایسه میکنم.
راضی کردن این دل وقتی همیشه باهاش راه اومدم و هروقت گرفته بود دست از کار کشیدم یا هروقت احساس خوبی نداشت، نیمه کاره همه چیز رو رها کردم سخته!
مثل بچهی لوس و ننر خانواده وقتی ی بچهی بهتر و منطقی و عاقل میاد و میخواد از خونه بیرونش کنه!
سخته به دلی که امروز روی پشت بوم گریه میکرد بگم هی! تو حتی حق نداری گرفته و ناراحت باشی! از بابا یاد بگیر!
سخته!
ولی امشب باید نهایت تلاشم رو بکنم!
امشب مثل شب امتحان بیولوژی ترم یکه!
وقتی دلم رو خفه کردم و با ۱۰.۶ پاس شدم!
امشب همون شبه ولی باید ۱۶ بگیرم.
همین.
احساس تنهایی شدیدی میکنم.
نمیخوام شروع کنندهی هیچ مکالمهای باشم و مثل یک احمق تمام عیار منتظرم ی نفر بهم پیام بده
سخت و غمگینم
شبها دلم میخواد گریه کنم و این کار حس خوبی بهم میده
برای از اینجا رفتن لحظه شماری میکنم
دلم میخواد برم خونه ولی نگرانیهای خونه دلسردم میکنه
از همه خستهم.
آدمها هرروز بیشتر از روز قبل ناامیدم میکنن و تازه باعث میشن من هم مثل خودشون بشم
بدبینتر ، سختتر ، با تنهایی بیشتر!
به خودم میگم وقتی هیچکس مراعات تو رو نمیکنه، وقتی همه فقط به فکر منافع خودشون هستن وقتی هیچ کس کوتاه نمیاد تو چرا باید کوتاه بیای؟
وقتی مردم نگاهت میکنن و بیتوجه حرفها رو تف میکنن توی صورتت تو چرا واسشون دل میسوزونی؟ چرا حرفات رو مزهمزه میکنی؟
من هرچی بیشتر با آدمها ارتباط برقرار میکنم، تبدیل به آدم بدتری میشم.
بدتر، خودخواهتر و .
همین یک ماه من رو گرگتر کرد
خشنتر و بداخلاق تر کرد
تفاوت خانوادههای دیگه رو با خانوادهی خودم بیشتر دیدم و بیشتر فهمیدم چه ژنهای معیوب و مزخرفی داریم
حالم خوب نیست
حالم خوب نیست
حالم خوب نیست
وارد اولین روز بیست و دو سالگی شدم در حالی که ۲۱امین سال تا آخرین لحظه تلخ بود و سعی کرد انتقامش رو ازم بگیره
دعوا. بحث فحش تحقیر نفرت
اینا چیزای تکراری خونهی ما هستن
و من حالم از این فضا به هم میخوره
واقعا از بابام بدم میاد
از ترسو بودن خودم بدم میاد از مامان بدم میاد از همه بدم میاد دلم میخواد برم زیر پتو. خودم رو از همه قایم کنم. مطمئنم هیچکس یادش نمیفته نیستم.
معدهم درد میکنه. یه بغض توی گلوم نشسته. و کلی غم به دل دارم. من از این زندگی بیزارم
وقتی میگم بیزار یعنی واقعا بیزار یعنی از ثانیه ثانیهش حالم به هم میخوره یعنی دلم میخواد هیچوقت هیچوقت هیچوقت به دنیا نمیومدم. یعنی احساس بدبختی میکنم
به مامان گفتم به خاطر متولد شدنم نمیبخشمت
و بابا رو بیشتر نمیبخشم بابت هوسی که نتیجهش منِ ناخواسته شد!
من هیچکس رو نمیبخشم
هیچکس رو.
حس میکنم خودم باید بلند بشم
خودم باید سد رو بشکنم
خودم باید به خودم غلبه کنم
حس میکنم هیچ آدم دیگهای حتی مشاور و روانشناس و روانپزشک نمیتونن کمکی کنن همونطور که تجربه کردم
ولی میترسم
از دوباره شکست خوردن میترسم
از نبودن یه انگیزهی دائمی میترسم
از اینکه دوباره جوگیر شده باشم و بخوام تاوان بدم میترسم
واسهی من سخت شده
بلند شدن و یاعلی گفتن سخت شده
اینکه با افتادن بعدی بیایمان تر از الان باشم سخته
میترسم دوباره زمین بخورم و اون وقت افتادگی باورم بشه
البته اگه هنوز نشده باشه.
و
من برای دختری که بذر یک علاقهی بی سرانجام توی دلش نشسته دعا میکنم
که فقط خدا میدونه دیروز چه ذوقی داشتم از حس اینکه پشت سرم نشسته و چه ابلهانه خودکاری که ازم قرض گرفت رو بود کردم و زیرتخت قایم کردم.
من دیوانه ام؟
من دیوانهام.
سلام
حال همهی ما خوب است
و میتوانی تا حدودی باور کنی
دکتر جدید، دوز داروی مبتلاکننده به افسردگی رو داره به مرور پایین میاره و من بهترم
خوشحال تر هستم و گاهی آرزوهای قدیمی به سراغم میان
آرزوهایی که بین این سالها گم شده بودند
رفتن به یه سیاهچالهی فضایی
آزمایشگاه های خفن و ترکیب موادی که هیچی ازشون نمیدونی
خوندن کتاب خوندن کتاب خوندن کتاب
شناخت فیزیولوژی و عملکرد مغز
حل کردن کتاب قطور استراتژی حل مسئله که سالهاست داره گوشهی کمد خاک میخوره
یاد گرفتن رشته ای که یک سال هر روز از خدا خواستمش و حالا دارم در کمال قدر نشناسی بهش پشت پا میزنم
ترم قبل مشروط شدم
چون قبل هر امتحانی پر بودم از پوچی
از حس های بدی که هر لحظه بهم القا میکردن تو هیچی نمیشی
ولی حالا بهترم
هنوز تنبلی میکنم
هنوز بعضی وقت ها این حس به دنبالم میاد
مثل دو شنبه که کل روز رو نا امید به صفحهی کتاب روبروم زل زدم و امتحان دیروز رو بدون هیچ مطالعهای، فقط پاسخنامه پر کردم
به حرف های استادی گوش میدم که مدام یادآوری میکنه بی سواد نباشید و درس بخونید
که پس فرداها مریض نکشید
فهمیدم که من به سیستمهای خشک و انعطاف ناپذیر آلرژی دارم بین این ها نفسم بند میاد و دست و پاهام از کار میفتن
و سیستم خشک دانشگاه باعث بخشی از این لجاجت و همراهی نکردن بوده و هست
سعی میکنم به میل دلم راه بیام
سعی میکنم خودم رو مجبور نکنم و به روحم اجازه بدم خودش بفهمه
سعی میکنم خودم باشم و به خاطر کسی تظاهر نکنم
با این کارها حالم بهتر میشه دنیا روشنتر میشه و من حس یه فلج مغزی-حرکتی رو نخواهم داشت
من برای خودم دعا میکنم
برای آرزوهایی که داشتم و دارم دعا میکنم
برای رشد دادن اون دختربچه ی ۹ ساله که آرزوی میکروسکوپ و تلسکوپ داشت دعا میکنم
برای بچه ای که میخواست مادر علم ریاضی بشه و حالا داره پزشکی میخونه دعا میکنم
برای آدم عشق کارسوق ریاضی و المپیاد دعا میکنم
برای کسی که آرزوی مخترع شدن داشت دعا میکنم
من برای خودم که سالهاست به کما رفته دعا میکنم . و هوشیار میشم
من به خودم برمیگردم
سلام
راستش امروز به مرحله ای رسیدم که شدیدا دلم میخواست با یکی حرف میزدم ولی هیچکس نبود هیچ کس نبود که من بهش اعتماد داشته باشم و اینکه وقتی باهاش حرف میزنم احساس عذاب وجدان نداشته باشم.
دلم میسوزه واسه خودم
دلم میسوزه واسه خودم
شاید چون هیچکس دیگه نیست که دلش واسه من بسوزه
شاید چون من تنهاتر از اونی هستم که حتی کسی منو ببینه.
از تنهایی بیزار شدم ولی از بودن با آدمها میترسممن از برداشت اشتباه شدن از سوءتفاهمها از دوستنداشتهشدن میترسم. من خیلی میترسم
این امتحانات و درس لعنتی مجال نمیده
مجال نمیده که برم روانشناس
که درست و حسابی فکر کنم
که واسه ی خودم به نتیجه برسم
که جای پای تصمیمات جدیدمو سفت کنم
نمیذارن
نمیذارن من زندگی کنم
من الان زندگی نمیکنم
دارم روزی هزار بار توی دهن دلم میزنم که خفه بشه
که لب باز نکنه
من دلم واسه خودم میسوزه چون هیچکسی منو نمی بینه
هیچکسی منو درک نمیکنه
من بدبختتر از این حرفام
سلام
باز هم سلام
خستهم؟
ناراحتم؟
غمگینم؟
نمیدونم
دیگه نمیدونم که دقیقا چمه.
راستش حتی حوصلهی نوشتن هم ندارم
دلم نوشتن میخواد
راستش از ماه رمضون خوشم نمیاد
از ماه رمضون وسط تابستون حتی میشه گفت متنفرم
چون انگار زمان میایسته.
انگار همهی مردم میرن توی کما.
انگار همهی کارها متوقف میشه.
و من اینو دوست ندارم
من حس و حال و شور و نشاط اسفند رو دوست دارم. نه این جمود نعشی رو. نه این همه س رو
دلم برای خودم تنگه
دلم برای خودم تنگه
دلم برای خودم تنگه
دلم برای خودم تنگه
این روزا دچار یه رخوت عمیییییق شدم
حس انجام هیچ کاری رو ندارم
خستهم
تا قبل از این تنهایی اذیتم میکرد
الآن فکر به اینکه خب این نگاه کردنهای پ و ا از سر چی میتونه باشه؟؟
اگه از علاقه باشه کافی نیست!
بعد بهشون لعنت میفرستی که خب چرا هیچ حرفی نمیزنن؟؟ چرا لال شدن؟؟
چرا حداقل تکلیف منو روشن نمیکنن!
میدونم
زده به سرم
یه حسی بهم میگه باید برم روانشناس.
و یه حس قوی تری میگه من اختلال دو قطبی گرفتم.
خستهم
خسته از همه چیز
دلم میخواست الآن شمال بودم
دلم جادههای سبز اونجا رو میخواد
دلم کردستان و کرمانشاه میخواد زیر سایهی درختهای سبزش. کنار یه زود دراز کشیده باشم و نفس بکشم. نفس!
درباره این سایت